هوالحق
اول :
ستونهایی پراز لاله بود . لاله هایی زیبا و چشم نواز . چشم دوخته بودم و تماشا میکردم
که چگونه رنگ عشق گرفته بودند و می درخشیدند همچو ستاره در صفحه ی تاریخ
چگونه گذشته بودند از دلبسته هایی که همچو منی توان گذشتنش را نداریم
چگونه هم نوا شده بودند و نایشان جز نوای خدایی شدن نداشت
دوم :
لبخندی مرا محو خود کرد .
نگاهش را به نگاهم دوخته بود و من نمی توانستم نگاهم را بر گردانم .
حرفها داشت برایم . حسی داشتم بی نظیر . مثل پرواز مثل آغاز مثل آسمان
چهره ای ریز داشت . با نگاهی مهربان و . و لبخندی که از وصفش عاجزم
سوم :
انگار انتخاب شده بودم . انتخابی که لیاقتش را نداشتم .
حاجی داداشم ممنون بابت این انتخاب .
طبق قرار عهدی بستم و امضایش کردم . تاریخش را زدم زمانی به وقت آسمان
و شروع کردم
بسم رب الشهداء و الصدیقین
.
.
.
