به امید روز وصـــــــــال
همه میخواهند بمانند، حتی آنهایی که با آمدن و رفتنشان فقط صفری به صفرهای هستی اضافه میکنند. زندگی هر کس، تلاش او برای این ماندگاری است.
قصهی همت، بعضی صفحاتش، مثل قصهی خیلیهای دیگر است و بعضیهاش فقط مال خود او است. او هم قصهی به دنیا آمدنش هرچه بود، مثل همهی ما، وقتی آمد گریست. بچگی کرد. تا بزرگ شود، تسبیح تربتها خورد. مدرسه رفت. حتی گاهی از معلمش کتک خورد و گاهی به دوستانش پسگردنی زد. بعضی تابستانها کار کرد. دوست داشت داروسازی بخواند، ولی در کنکور قبول نشد. بعد دانشسرا رفت و معلمی کرد. او هم قهر و عشق، هر دو، را داشت. خندید و خنداند. زندگی کرد. همراه شد. رفت و گریاند. تنها چیزی که او را در این دوْر ماندنی کرد، راهی بود که به دلها باز کرد و عشقی که آفرید. قصهاش، قصهی دوستی است که همراه شد، همسری است که عشق ورزید، پدری است که دل کَند. قصهی زندگی او گاه صفحههایی دارد که به افسانه میماند، اگر به آسمان راهی نداشته باشی.
جز هوای عاشقـــ
ــی در ســــــر نداشت
نخل سبـــــ
ـــزی بود اما ســــــر نداشت
چندین عکس هدیه ای برای آنان که قلبشان برای حضورمیتپد...
