موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

حسین خرازی ؟ فرمانده لشکر؟

 

 به امید روز وصـــــــــال

حاج حسین خرازی


رفتم بیرون،برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت « جوون ! دستت چی شده ؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه ؟»

حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت « این جای اون یکی رو هم پر می کنه.یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.»

پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم « پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود.

گفت « این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد ؟ اسمش چیه این ؟»

گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست.

گفت « حسین خرازی ؟ فرمانده لشکر؟»


شهدا شرمنده ایم امروز چقدر جاتون خالی بود.....

هرکس می خواست او را پیدا کند، می رفت ته خاکریز. جبهه که آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود. هرکس می افتاد، داد می زد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نمی توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می زدند: «امدادگر...! امدادگر...». خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمی دانستند چه کسی را صدا بزنند.

ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...»


گریه‌آورگریه‌آورگریه‌آور

 


+ نوشته شـــده در سه شنبه 92 بهمن 22 ساعــت ساعت 2:30 عصر تــوسط الهــــہ خـــــرّازے | نظر بدهید