•♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥•♥♥• •♥♥ •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥•♥♥• •♥♥•
در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود.
حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه میریخت.
او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپارهای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خستهاش، دست راست او قطع گردید.
در آن غوغای وانفسا، همهمهای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.»
همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت.
پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت:
«حالم هر لحظه وخیمتر میشد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید:
«حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟»
من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.»
به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفهاش غافل نماند.
•♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥•♥♥• •♥♥ •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥•♥♥• •♥♥•