حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمینی اول باید آن را بگیرد ...
خدایا در میان این هیاهوی گناه دلم معجزه میخواهد .... معجزه ای از جنس فرج .......
م.ح.م.د
به فصل نوشتم چون اذنِ وصل خوانی ندارم در زمین
نام معشوق من است
نامی که دلم لحظه شماری می کند برای صدا زدنش اما
فعلا اجازه ندارم نام معشوقم را به " وصل " بخوانم
سهم من از این همه عاشقانه
شده نامی و آن هم فعلا
باید به " فصل " بخوانمش
عشق من مولای من :
روزی که رفتی و غایب شدی
اجازه ی وصل خواندن نام ت را هم از اهل زمین گرفتند
وقتی لایق نبودیم تو در میان ما باشی و ترا بخوانیم
قرار شد غایب باشی و در غیبت بمانی و
ما هم به قانون زمین
نام ت را " فصل خوانی " کنیم تا روزگار وصل ت از راه برسد و
ما را " وصل نامه ای" عاشقانه میهمان کنی
نام ت این روزها شده شبیه اسم اعظم خداوندی که اگر هم بدانم نباید بخوانم
خدایـــــــــــــــا
مرا ببخش
بار گناهانم را سبک کن
دلم ظهور می خواهد
معشوقی ظاهر می خواهم
دلتنگم برایش
امضا: آسمان
منبع از وب : عاشقانه با مهدی
برچسب ها: دلنوشته
خدایــــــــــــــــا ...
هیچگاه از تو نخواهم خواست که به بلا و امتحان و مصایب دچارم نسازی ؛
خونم که از دیگران رنگین تر نیست ...
ولی از تو میخواهم که صبر و توانش را به من عطا کنی و باز هم در کنارم بمانی ...
از یاد نمی برم که :
همیشه توجه اطرافیان به ما ، در زمان بیماری بیشتر از زمان صحت ماست ...
تو که جــــــــــــــــای خود داری ...
----------------
دیگر نامش بلا نیست ،
نامش عطا ست ...
توجه ات را که بیشتر کند .
منبع از وب : جملات زیبای گیله مرد .
دلت که گــــــــــــرفت
دیگه منت زمینو نـــــــــــکش
راه آسمون بــــــــــــــــــازه
پـــــــــــــَـــــر بکش ...
* * * * *
او همیشه آغوشش باز است
نگفته تورا میخواند ..

از خدا پروا کنید؛
تا پَر وا کنید ...
(شهید مصطفی چمران)
منبع از وب : جملات زیبا گیله مرد.
•♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥•♥♥• •♥♥ •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥•♥♥• •♥♥•
در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود.
حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه میریخت.
او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپارهای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خستهاش، دست راست او قطع گردید.
در آن غوغای وانفسا، همهمهای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.»
همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت.
پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت:
«حالم هر لحظه وخیمتر میشد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید:
«حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟»
من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.»
به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفهاش غافل نماند.
•♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥•♥♥• •♥♥ •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥• •♥♥•♥♥• •♥♥•
